چو آمد در سخن نوبت به شاپور كه شيرين انگبينى بود در جام به رنگ آميزى صنعت من آنم پس آنگه كردشان در پهلوى ياد جهان را هر دو چون روشن درخشيد سخن چون بر لب شيرين گذر كرد ز شرم اندر زمين مي ديد و مي گفت چو شاپور آمد اندر چاره كار قضاى عشق اگرچه سر نبشته است چو سر رشته سوى اين نقش زيباست مراكز دست خسرو نقل و جام است سرم از سايه او تاجور باد چو دور آمد به خسرو گفت بارى گوزنى بر ره شير آشيان كرد من آن شيرم كه شيرينم به نخجير اگر شيرين نباشد دستگيرم و گر شير ژيان آيد به حربم حريفان جنس و ياران اهل بودند دل محرم بود چون تخته خاكدگر ره طبع شيرين گرم تر گشت دگر ره طبع شيرين گرم تر گشت
سخن را تازه كرد از عشق منشور شهنشه روغن او شد سرانجام كه در حلواى ايشان زعفرانم كه احسنت اى جهان پهلو دو همزاد ز يكديگر مبريد و ملخشيد هوا پر مشك و صحرا پر شكر كرد كه دل بي عشق بود و يار بي جفت دلم را پاره كرد آن پاره كار مرا اين سر نبشت او در نبشت است ز سرخى نقش رويم نقش ديباست نه كيخسرو پنا خسرو غلام است نديمش بخت و دولت راهبر باد سيه شيرى بد اندر مرغزارى رسن در گردن شير ژيان كرد به گردن بر نهاد از زلف زنجير چو شمع از سوزش بادى بميرم چو شيرين سوى من باشد به چربم به هر حرفى كه مي شد دست سودند بر او دستى زنى حالى شود پاكدلش در كار خسرو نرم تر گشت دلش در كار خسرو نرم تر گشت