همه تن در تو شيرينى نهفتند درين شادى به ار غمگين نباشى شكر لب گفت از اين زنهار خوارى كه شه را بد بود زنهار خوردن مجوى آبى كه آبم را بريزد كزين مقصود بي مقصود گردم مرا بي عشق دل خود مهربان بود گر از بازار عشق اندازه گيرم وليكن نرد با خود باخت نتوان جهان نيمى ز بهر شادكامى است چه بايد طبع را بدرام كردن همان بهتر كه از خود شرم داريم زن افكندن نباشد مرد رائى كسى كافكند خود را بر سر آمد من آن شيرين درخت آبدارم نخست از من قناعت كن به جلاب به اول شربت از حلوا مينديش چو ما را قند و شكر در دهان هست زلال آب چندانى بود خوشچو آب از سرگذشت آيد زيانى چو آب از سرگذشت آيد زيانى
به كم كارى ترا شيرين نگفتند نه شيرين باشى ار شيرين نباشى پشيمان شو مكن بي زينهارى بد آمد در جهان بد كار كردن مخواه آن كام كز من برنخيزد تو آتش گشته اى من عود گردم چو عشق آمد فسرده چون توان بود بتو هر دم نشاطى تازه گيرم هميشه با خوشى در ساخت نتوان دگر نيمه ز بهر نيك نامى است دو نيكو نام را بدنام كردن بدين شرم از خدا آزرم داريم خود افكن باش اگر مردى نمائى خود افكن با همه عالم بر آمد كه هم حلوا و هم جلاب دارم كه حلوا هم تو خواهى خورد مشتاب كه حلوا پس بود جلاب در پيش به خوزستان چه بايد در زدن دست كز او بتوان نشاند آشوب آتشو گر خود باشد آب زندگانى و گر خود باشد آب زندگانى