اگر ديده شود بر تو بدل گير و گر جان گردد از رويت عنان تاب عتابى گر بود ما را ازين پس فلك چون جام ياقوتين روان كرد ملك برخاست جام باده در دست همان سودا گرفته دامنش را هواى گرم بود و آتش تيز گرفت آن نار پستان را چنان سخت بسى كوشيد شيرين تا به صد زور ملك را گرم ديد از بيقرارى چه بايد خويشتن را گرم كردن چو تو گرمى كنى نيكو نباشد چو باشد گفتگوى خواجه بسيار به گفتن با پرستاران چه كوشى ستور پادشاهى تا بود لنگ چو روز بينوائى بر سر آيد نباشد هيچ هشيارى در آن مست تو دولت جو كه من خود هستم اينك نخواهم نقش بي دولت نمودنز دولت دوستى جان بر تو ريزم ز دولت دوستى جان بر تو ريزم
بود در ديده خس ليكن به تصغير بود جان را عروسى ليك در خواب ميانجى در ميانه موى تو بس ز جرعه خاك را ياقوت سان كرد هنوز از باده دوشينه سرمست همان آتش رسيده خرمنش را نمي كرد از گياه خشك پرهيز كه ديبا را فرو بندند بر تخت قضاى شير گشت از پهلوى گور مكن گفتا بدينسان گرم كارى مرا در روى خود بى شرم كردن گلى كو گرم شد خوشبو نباشد به گستاخى پديد آيد پرستار سياست بايد اينجا يا خموشى به دشوارى مراد آيد فرا چنگ مرادت خود به زور از در درآيد كه غل بر پاى دارد جام در دست به دست آر آن كه من در دستم اينك من و دولت به هم خواهيم بودننيم دشمن كه از دولت گريزم نيم دشمن كه از دولت گريزم