دماغ آشفته شد بهراميان را ز چندانى خلايق كس نرسته ز شيرى كردن بهرام و زورش هر آن صورت كه خود را چشم زد يافت نديدم كس كه خود را ديد و نشكست چو از خسرو عنان پيچيد بهرام جهان خرمن بسى داند چنين سوخت كدامين سرو را داد او بلندى كدامين سرخ گل را كو بپرورد همه لقمه شكر نتوان فرو برد چو شادى را و غم را جاى روبند به جائى ساز مطرب بر كشد ساز هر آوازى كه هست از ساز و از سوز تنورى سخت گرمست اين علف خوار جهان بر ابلقى توسن سوار است فلك بر سبز خنگى تندخيز است نشايد بر كسى كرد استوارى چو بر بهرام چوبين تند شد بخت سوى چين شد بر ابرو چين سرشتهستم تنها نه بر چون او كسى رفت ستم تنها نه بر چون او كسى رفت
چنانك از روشنى سرساميان را مگر بهرام و بهرى چند خسته جهان افكند چون بهرام گورش ز چشم نيك ديدن چشم بد يافت درست آن ماند كو از چشم خود رست به كام دشمنان شد كام و ناكام مشعبد را نبايد بازى آموخت كه بازش خم نداد از دردمندى ندادش عاقبت رنگ گل زرد گهى صافى توان خوردن گهى درد به جائى سر به جائى پاى كوبند به جائى مويه گر بر دارد آواز درين گنبد كه مي بينى به يك روز تو خواهى پر گلش كن خواه پر خار لگد خوردن ازو هم در شمار است ز راهش عقل را جاى گريز است كه ننموده است با كس سازگارى به خسرو ماند هم شمشير و هم تخت اذا جاء القضا بر سر نوشتهدرين پرده چنين بازى بسى رفت درين پرده چنين بازى بسى رفت