خيال از ناجوانمردى همه روز ز بي خصمى گر افزون گشت گنجم من آن مرغم كه افتادم به ناكام چو من سوى گلستان راى دارم نه بند از پاى مى شايد بريدن غم يك تن مرا خود ناتوان كرد مرا بايد كه صد غمخوار باشد ز خر برگيرم و بر خود نهم بار مه و خورشيد را بر فرش خاكى براكنده دلم بي نور از آنم ستاره نيز هم ريحان باغند شراره زان ندارد پرتو شمع نه خواهد دل كه تاج و تخت گيرم دل تاريك روزم را شب آمد نمي شد موش در سوراخ كژدم سياهك بود زنگى خود به ديدار دگر ره بانگ زد بر خود به تندى چو دولت هست بخت آرام گيرد سر از دولت كشيدن سرورى نيستكس از بي دولتى كامى نيابد كس از بي دولتى كامى نيابد
به عشوه مي فزايد بر دلم سوز ز بي يارى در افزود است رنجم ز پشمين خانه در ابريشمين دام چه سود ار بند زر بر پاى دارم نه با اين بند مي شايد پريدن غم چندين كس آخر چون توان خورد چون من صد غم خورم دشوار باشد خران را خنده مي آيد بدين كار ز جمعيت رسيد اين تابناكى نيم مجموع دل رنجور از آنم پراكندند از آن ناقص چراغند كه اين نور پراكنده است و آن جمع نه خواهم من كه با دل سخت گيرم تن بيمار خيزم را تب آمد بيارى جايروبى بست بردم به سرخى مي زند چون گشت بيمار كه با دولت نشايد كرد كندى ز دولت با تو جانان جام گيرد كه با دولت كسى را داورى نيستبه از دولت فلك نامى نيابد به از دولت فلك نامى نيابد