اتابك را بگويد كاى جهانگير نيامد وقت آن كاو را نوازيم؟ به چشمى چشم اين غمگين گشائيم؟ ز ملك ما كه دولت راست بنياد چنين گوينده اى در گوشه تا كى از آن شد خانه خورشيد معمور سخاى ابر از آن آمد جهانگير كنون عمريست كين مرغ سخنسنج نخورده جامى از ميخانه ما شفيعى چون من و چون او غلامى نظامى چيست اين گستاخ روئى خداوندى كه چون خاقان و فغفور چه عذر آرى تو اى خاكي تر از خاك يكى عذر است كو در پادشاهى بدان در هر كه بالاتر فروتر نه بينى برق كاهن را بسوزد همان دريا كه موجش سهمناكست سليمانست شه با او درين راه دبيران را به آتش گاه سباكخدايا تا جهان را آب و رنگست خدايا تا جهان را آب و رنگست
نظامى وانگهى صدگونه تقصير ز كار افتاده اى را كار سازيم؟ به ابروئيش از ابروچين گشائيم؟ چه باشد گر خرابى گردد آباد سخندانى چنين بي توشه تا كى كه تاريكان عالم را دهد نور كه در طفلى گياهى را دهد شير به شكر نعمت ما مي برد رنج كند از شكرها شكرانه ما چو تو كيخسروى كمتر ز جامى كه با دولت كنى گستاخ گوئى به صد حاجت درى بوسندش از دور كو گويائى درين خط خطرناك صفت دارد ز درگاه الهى كسى كافكنده تر گستاخ روتر چراغ پيره زن چون برفروزد گلى را باغ و باغى را هلاكست گهى ماهى سخن گويد گهى ماه گهى زر در حساب آيد گهى خاكفلك را دور و گيتى را درنگست فلك را دور و گيتى را درنگست