شنيدستم كه در زنجير عامان چو با او سختى نابالغى جنگ بپرسيدند كز طفلان خورى خار بخنده گفت اگر پيران نخندند چو دست از پاى ناخشنود باشد به جبارى مبين در هيچ درويش ز عيب نيك مردم ديده بر دوز هنر بيند چو عيب اين چشم جاسوس ترا حرفى به صد تزوير در مشت به عيب خويش يك ديده نمائي؟ نه كم ز آيينه اى در عيب جوئى حفاظ آينه اين يك هنر بس چو سايه رو سياه آنكس نشيند نشايد ديد خصم خويش را خرد مشو غره بر آن خرگوش زرفام كه چون شيران بدان خنجر ستيزند در آب نرم رو منگر به خوارى بر آتش دل منه كو رخ فروزد به گستاخى مبين در خنده شيرهر آنكس كو زند لاف دليرى هر آنكس كو زند لاف دليرى
يكى بود است ازين آشفته نامان به بالغ تر كسى برداشتى سنگ ز پيران كين كشى چون باشد اين كار كجا طفلان ستمكارى پسندند به جرم پاى سر مأخوذ باشد كه او هم محتشم باشد بر خويش هنر ديدن ز چشم بد مياموز تو چشم زاغ بين نه پاى طاوس منه بر حرف كس بيهوده انگشت به عيب ديگران صد صد گشائى ؟ به آيينه رها كن سخت روئى كه پيش كس نگويد غيبت كس كه واپس گويد آنچ از پيش بيند كه نرد از خام دستان كم توان برد كه بر خنجر نگارد مرد رسام بدو خون بسى خرگوش ريزند كه تند آيد گه زنهار خوارى كه وقت آيد كه صد خرمن بسوزد كه نه دندان نمايد بلكه شمشيرز جنگ شير يابد نام شيرى ز جنگ شير يابد نام شيرى