بيست و ششم غنچه كبك درى ببردى غنچه كبك دلاويز چو بر نخجيرگان تدبير كردى بيست و هشتم كين سياوش پر از خون سياوشان شدى گوش چو كردى كين ايرج را سرآغاز سي ام باغ شيرين درخت تلخ را شيرين شدى بار همى زد باربد در پرده تيز زبان خسروش صدبار زه گفت كه بر هر زه بدادى بدره زر ملك گنجى دگر پرداخت آن روز ملك دادش پر از گوهر قبائى زهى گفتى زهى زرين به دستى زهى پشمين به گردن وانه بندند طناب هرزه از گردن بينداز ز چون من قطره دريائى در آموز وز آن خرمن نجستم برگ كاهى نه او داد و نه من درخواست كردمولى نعمت شدم دريا و كان را ولى نعمت شدم دريا و كان را
چو كردى غنچه كبك درى تيز بيست و هفتم نخجيرگان بسى چون زهره را نخجير كردى چو زخمه راندى از كين سياوش بيست و نهم كين ايرج جهان را كين ايرج نو شدى باز چو كردى باغ شيرين را شكربار نواهائى بدينسان رامش انگيز بگفت باربد كز بار به گفت چنان بد رسم آن بدر منور به هر پرده كه او بنواخت آن روز به هر پرده كه او بر زد نوائى زهى لفظى كه گر بر تنگ دستى درين دوران گرت زين به پسندند ز عالى همتى گردن برافراز به خرسندى طمع را ديده بر دوز كه چندين گنج بخشيدم به شاهى به برگى سخن را راست كردم مرا اين بس كه پر كردم جهان رانظامى گر زه زرين بسى هست نظامى گر زه زرين بسى هست