از اين صنعت خدا دورى دهادت بر آوردى مرا از شهريارى من از بي دانشى در غم فتادم در آنجان گر ز من بودى يكى سوز خر از دكان پالان گر گريزد كسادى چون كشم گوهر نژادم چو ز آب حوض تر گشتست زينم چه فرمائى دلى با اين خرابى چو آن درگاه را در خور نيفتم ببين تا چند بار اينجا فتادم نيفتاد آن رفيق بي وفا را به يك گز مقنعه تا چند كوشم روانبود كه چون من زن شمارى قضاى بد نگر كامد مرا پيش به گل چيدن بدم در خار ماندم چو خود بد كردم از كس چون خروشم يكى را گفتم اين جان و جهانست نه هركس كه آتشى گويد زبانش ترازو را دو سر باشد نه يكسرترازوئى كه ما را داد خسرو ترازوئى كه ما را داد خسرو
خرد ز اين كار دستورى دهادت كنون خواهى كه از جانم بر آرى شدم خشك از غم اندر نم فتادم به گيسو رفتمى راهش شب و روز چو بيند جو فروش از جاى خيزد نخوانده چون روم آخر نه بادم خطا باشد كه در دريا نشينم كنم با اژدهائى هم نقابى به زور آن به كه از در درنيفتم به غمخوارى و خوارى دل نهادم كه بفرستد سلامى خشك ما را سليح مردمى تا چند پوشم كله دارى كند با تاجدارى خسك بر خستگى و خار بر ريش به كارى مي شدم دربار ماندم خطاى خود ز چشم بد چه پوشم جهان بستد كنون دربند جانست بسوزاند تف آتش دهانش يكى جو در حساب آرد يكى زريكى سر دارد آن هم نيز پر جو يكى سر دارد آن هم نيز پر جو