دلم زان جو كه خربارى ندارد نمانم جز عروسى را در اين سنگ عروس گچ شبستان را نشايد بسى كردم شگرفيها كه شايد چه كرد آن رهزن خونخواره من من اينك زنده او با يار ديگر اگر خود روى من روئيست از سنگ گرفتم سگ صفت كردندم آخر سگ از من به بود گر تا توانم شوم پيش سگ اندازم دلى را دل آن به كو بدان كس وا نبيند مرا خود كاشكى مادر نزادى بيا تا كژ نشينم راست گويم هزاران پرده بستم راست در كار شد آبم و او به موئى تر نيامد چگونه راست آيد رهزنى را فرس با من چنان در جنگ راند است چو ما را نيست پشمى در كلاهش ز بس سر زير او بردن خميدمدلم كورست و بينائى گزيند دلم كورست و بينائى گزيند
به غير از خوردنش كارى ندارد كه از گچ كرده باشندش به نيرنگ ترنج موم ريحان را نشايد كه گويم وز توام شرمى نيايد جز آتش پاره اى درباره من ز مهر انگيخته بازار ديگر در او بيند فرو ريزد ازين ننگ به شير سگ نپروردندم آخر فريبش را چو سگ از در نرانم كه خواهد سگ دل بي حاصلى را كه در سگ بيند و در ما نه بيند و گر زادى بخورد سگ بدادى چه خواريها كز او نامد برويم هنوزم پرده كژ مي دهد يار چنان كابى به آبى بر نيامد كه ريزد آبروى چون منى را كه جاى آشتى رنگى نماند است كشيدم پشم در خيل و سپاهش ز بس تار غمش خود را نديدمچه كورى دل چه آن كس كو نه بيند چه كورى دل چه آن كس كو نه بيند