سرم مي خارد و پروا ندارم زبانم خود چنين پر زخم از آنست سزد گر با من او همدم نباشد بدين بختم چنو همخوابه بايد دلم مي جست و دانستم كز ايام بلى هست آزموده در نشانها كنونم مي جهد چشم گهربار مرا زين قصر بيرون گر بهشت است گر آيد دختر قيصر نه شاپور به دستان مي فريبندم نه مستم اگر هوش مرا در دل ندانند سر اينجا به بود سركش نه آنجا اگر خسرو نه كيخسرو بود شاه به ار پهلو كند زين نرگس مست و گر با جوش گرمم بر ستيزد فرستم زلف را تا يك فن آرد بگويم غمزه را تا وقت شبگير ز گيسو مشك بر آش فشانم ز تاب زلف خويش آرم به تابشخيالم را بفرمايم كه در خواب خيالم را بفرمايم كه در خواب
كه در عشقش سر خود را بخارم كه هرچ او مي دهد زخم زبانست ز كس بختم نبد زو هم نباشد كز او سرسام را گرمابه پايد زيانى ديد خواهم كام و ناكام كه هر كش دل جهد بيند زيانها چه خواهم ديد بسم الله دگربار نبايد رفت اگر چه سرنبشت است ازين قصرش به رسوائى كنم دور نيارند از ره دستان به دستم من آن دانم كه در بابل ندانند كه نعل اينجاست در آتش نه آنجا نبايد كردنش سر پنجه با ماه نهد پيشم چو سوسن دست بر دست چنان جوشم كز او جوشن بريزد شكيبش را رسن در گردن آرد سمندش را به رقص آرد به يك تير چو عودش بر سر آتش نشانم فرو بندم به سحر غمزه خوابشبدين خاكش دواند تيز چون آب بدين خاكش دواند تيز چون آب