مزاحى كردم او درخواست پنداشت دل من هست از اين بازار بي زار سخن را رشته بس باريك رشتم چنين تا كى چو موم افسرده باشم به نفرينش نگويم خير و شر هيچ لب آنكس را دهم كو را نياز است بهارى را كه بر خاكش فشانى گرفتار سگان گشتن به نخجير بيا گو گر منت بايد چو مردان هژبرانى كه شيران شكارند چو دولت پاى بست اوست پايم به دوش ديگران زنبيل سايند؟ چه تدبير از پى تدبير كردن به پيرى مي خورم؟ بادم قدح خرد به نادانى در افتادم بدين دام مگر نشنيدى از جادوى جوزن مرا اين رنج و اين تيمار ديدن همه جا دزد از بيگانه خيزد به افسون از دل خود رست نتوانچو كوران گر نه لعل از سنگ پرسم چو كوران گر نه لعل از سنگ پرسم
دروغى گفتم او خود راست پنداشت قسم خواهى به دادار و به ديدار و گرچه در شب تاريك رشتم برافروزم و گر نه مرده باشم خداوندا تو مي دانى دگر هيچ نه دستى راست حلواكان دراز است؟ از آن به كش برد باد خزانى به از افسوس شيران زبون گير به پاى خود كسى رنجه مگردان به پاى خود پيام خود گذارند به پاى ديگران خواندن نيايم به دندان كسان زنجير خايند؟ نخواهم خويشتن را پير كردن كه هنگام رحيل آخور زند كرد به دانائى برون آيم سرانجام كه داند دود هر كس راه روزن ز دل بايد نه از دلدار ديدن مرا بنگر كه دزد از خانه خيزد كه دزد خانه را دربست نتوانچرا ده بينم و فرسنگ پرسم چرا ده بينم و فرسنگ پرسم