وليك ادبار خود را مي شناسم هر ادبارى عجب در راه دارم مبادا كس و گر چه شاه باشد از آن ترسم كه در پيكار اين كوه مرا آنكس كه اين پيكار فرمود در اين سختى مرا شد مردن آسان مرا در عاشقى كارى است مشكل حقيقت دان مجازى نيست اين كار توان خود را به سختى سنگدل كرد مرا عشقت چو موم زرد سوزد مرا گر نقره و زر نيست دربار رخ زردم كند در اشگبارى ز سوداى تو اى شمع جهان تاب اگر بيدارم انده بايدم خورد چو در بيدارى و خواب اينچنينم بيا كز مردمى جان بر تو ريزم كسى دربند مردم چون نباشد تراشم سنگ و اين پنهانيم نيست كسى را روبرو از خلق بخت استبر آن كس چون ببخشد نشو خاكى بر آن كس چون ببخشد نشو خاكى
وز اقبال مخالف مي هراسم كه مقبل تر كسى بدخواه دارم كه او را مقبلى بدخواه باشد گرو بر خصم ماند بر من اندوه طلب كار هلاك جان من بود كه جان در غصه دارم در جان كه دل بر سنگ بستم سنگ بر دل بكار آيم كه بازى نيست اين كار بدين سختى نه كاهن را خجل كرد دلم بر خويشتن زين درد سوزد كه در پايت كشم خروار خروار گهى زر كوبى و گه نقره كارى نه در بيدارى آسوده ام نه در خواب و گر در خوابم افزون باشدم درد پناهى به ز تو خود را نه بينم نه ديوم كاخر از مردم گريزم كه او از سنگ مردم مي تراشد كه در پيش است در پيشانيم نيست كه چون آيينه پيشانيش سخت استكه دارد چون بنفشه شرمناكى كه دارد چون بنفشه شرمناكى