ز بي شرمى كسى كو شوخ ديده است جهان را نيست كردى پس تر از من نه چندان دوستى دارم دلاويز نه چندانم كسى در خيل پيداست منم تنها در اين اندوه و جانى اگر صد سال در چاهى نشينم و گر گردم به كوه و دشت صد سال چه سگ جانم كه با اين دردناكى سگان را در جهان جاى و مرا نه پلنگان را به كوهستان پناهست من بي سنگ خاكى مانده دلتنگ چو بر خاكم نبود از غم جدائى مبادا كس بدين بي خانمانى به تو باد هلاكم مي دواند چو تو هستى نگويم كيستم من نشايد گفت من هستم تو هستى به رفتن باز مي كوشم چه سوداست درين منزل كه پاى از پويه فرسود به رفتن مركبم بس تيزگام استچو از غم نيستم يك لحظه آزاد چو از غم نيستم يك لحظه آزاد
چو نرگس با كلاه زر كشيده است نه بينى هيچكس بى كس تر از من كه گر روزى بيفتم گويدم خيز كه گر ميرم كند بالين من راست فداكرده سرى بر آستانى كسى جز آه خود بالا نه بينم به جز سايه كسم نايد به دنبال چو سگ داران دوم خونى و خاكى گيا را بر زمين پاى و مرا نه نهنگان را به دريا جايگاهست نه در خاكم در آسايش نه در سنگ شوم در خاك تا يابم رهائى بدين تلخى چه بايد زندگانى خطا گفتم كه خاكم مي دواند ده آن تست در ده چيستم من كه آنگه لازم آيد خودپرستى نيابم ره كه پيشاهنگ دود است رسيدن دير مي بينم شدن زود ندانم جام آرامم كدام استنخواهم هيچ كس را در جهان شاد نخواهم هيچ كس را در جهان شاد