مبارك روزى از خوش روزگاران سخن مي رفتشان در هر نوردى يكى عيش گذشته ياد مي كرد يكى افسانه آينده مي خواند ز هر شيوه سخن كان دلنواز است سخن چون شد مسلسل عاقبت كار به خنده گفت با ياران دل افروز به بينم كاهنين بازوى فرهاد مگر زان سنگ و آهن روزگارى بفرمود اسب را زين بر نهادن نبود آن روز گلگون در واقش برون آمد چه گويم چون بهارى روان شد نرگسان پر خواب گشته بدان نازك تنى و آبدارى چنان چابك نشين بود آن دلارام ز نعلش بر صبا مسمار مي زد چو آمد با نار مشك و نسرين ز ژس روى آن خورشيد رخشان چو كوهى كوهكن را نزد خود خواندبه ياد لعل او فرهاد جان كن به ياد لعل او فرهاد جان كن
نشسته بود شيرين پيش ياران چنانك آيد ز هر گرمى و سردى بدان تاريخ دل را شاد مي كرد كه شادى بيشتر خواهيم ازين راند بگفتند آنچه وا گفتن دراز است ستون بيستون آمد پديدار علم بر بيستون خواهم زد امروز چگونه سنگ مي برد به پولاد به دلگرمى فتد بر من شرارى صبا را مهد زرين بر نهادن بر اسبى ديگر افتاد اتفاقش به زيبائى چو يغمائى نگارى چو صد خرمن گل سيراب گشته چو مرغى بود در چابك سوارى كه برجستى به زين مقدار ده گام زمين را چون فلك پرگار مي زد بر آن كوه سنگين كوه سيمين ز لعل آن سنگ ها شد چون بدخشان وز آنجا كوه تن زى كوهكن راندكننده كوه را چون مرد كان كن كننده كوه را چون مرد كان كن