به نام آنكه هستى نام ازو يافت خدائى كافرينش در سجودش تعالى الله يكى بى مل و مانند فلك بر پاى دارو انجم افروز جواهر بخش فكرتهاى باريك غم و شادى نگار و بيم و اميد نگه دارنده بالا و پستى وجودش بر همه موجود قاهر كواكب را به قدرت كارفرماى مراد ديده باريك بينان خداوندى كه چون نامش بخوانى نيايد پادشاهى زوت بهتر وراى هر چه در گيتى اساسيست به جستجوى او بر بام افلاك خرد در جستنش هشيار برخاست شناسائيش بر كس نيست دشوار نظر ديدش چو نقش خويش برداشت مبرا حكمش از زودى و ديرى حروف كاينات ار بازجوئىچو گل صدپاره كن خود را درين باغ چو گل صدپاره كن خود را درين باغ
فلك جنبش زمين آرام ازو يافت گواهى مطلق آمد بر وجودش كه خوانندش خداوندان خداوند خرد را بي ميانجى حكمت آموز به روز آرنده شب هاى تاريك شب و روز آفرين و ماه و خورشيد گوا بر هستى او جمله هستى نشانش بر همه بيننده ظاهر طبايع را به صنعت گوهر آراى انيس خاطر خلوت نشينان نيابى در جوابش لن ترانى ورا كن بندگى هم اوت بهتر برون از هر چه در فكرت قياسيست دريده وهم را نعلين ادراك چو دانستش نمي داند چپ از راست وليكن هم به حيرت مي كشد كار پس انگاهى حجاب از پيش برداشت منزه ذاتش از بالا و زيرى همه در تست و تو در لوح اوئىكه نتوان تندرست آمد بدين داغ كه نتوان تندرست آمد بدين داغ