كنيز از كار خسرو ماند مدهوش فسانه بود خسرو در نكوئى ز هر كس كو به بالا سرورى داشت به خوش مغزى به از بادام تر بود شبى كه اسب نشاطش لنگ رفتى هر آن روزى كه نصفى كم كشيدى چو صبح آمد كنيز از جاى برخاست به نزديك شكر شد كام و ناكام هر آنچ از شاه ديد او را خبر داد بدان تا شكر آگه باشد از كار شكر برداشت شمع و در شد از در ملك پنداشت كان هم بستر او بود بپرسيدش كه تا مهمان پرستى جوابش داد كاى از مهتران طاق همه چيزيت هست از خوبروئى يكى عيب است اگر نايد گرانت نمك در مردم آرد بوى پاكى به سوسن بوى شه گفتا چه تدبير ملك چون رخت از آن بتخانه بر بستبر آن افسانه چون بگذشت سالى بر آن افسانه چون بگذشت سالى
كه شيرين آمدش خسرو در آغوش فسونگر بود وقت نغز گوئى سرى و گردنى بالاترى داشت به شيرين استخوانى نيشكر بود كم اين بودى كه سى فرسنگ رفتى چهل من ساغرى دردم كشيدى به دستان از ملك دستوريى خواست به شكر باز گفت احوال بادام نهانيهاى خلوت را به در داد بگويد هر چه پرسد زو جهاندار كه خوش باشد به يك جا شمع و شكر كنيزك شمع دارد شكر او بود به خلوت با چو من مهمان نشستى نديدم مل تو مهمان در آفاق ز شيرين شكرى و نغز گوئى كه بوئى در نمك دارد دهانت تو با چندين نمك چون بوى ناكى سمنبر گفت سالى سوسن و سير گرفت آن پند را يكسال در دستمزاج شه شد از حالى به حالى مزاج شه شد از حالى به حالى