بلى من باشم آن كاول درآيم ولى آن دلستان كايد در آغوش چو بشنيد اين سخن شاه از زبانش درى كو را بود مهر خدائى چو بر زد آتش مشرق زبانه بزرگان سپاهان را طلب كرد به يك رويه همه شهر سپاهان كه شكر همچنان در تنگ خويش است متاع خويشتن دربار دارد سمندش گر چه با هركس به زين است عجوزان نيز كردند استوارى ملك را فرخ آمد فال اختر فرستاد از سراى خويش خواندش نسفته در دريائيش را سفت سوى شهر مداين شد دگربار به شكر عشق شيرين خوار مي كرد چو بگرفت از شكر خوردن دل شاه شكر در تنگ شه تيمار مي خورد شه از سوداى شيرين شور در سرچو شمع از دورى شيرين در آتش چو شمع از دورى شيرين در آتش
به مى بنشينم و عشرت فزايم نه من چون من بتى باشد قصب پوش بدين معنى گواهى داد جانش دهد ناسفته گى بروى گوائى ملك چون آب شد زانجا روانه وزيشان پرسشى زان نوش لب كرد شدند آن پاكدامن را گواهان نيازرده گلى بر رنگ خويش است كنيزى چند را بر كار دارد سنان دور باشش آهنين است عروسش بكر بود اندر عمارى كه از چندين مگس چون رست شكر به آيين زناشوئى نشاندش نگين لعل را ياقوت شد جفت شكر با او به دامنها شكربار شكر شيرينيى بر كار مي كرد بنوش آباد شيرين شد دگر راه ز نخلستان شيرين خار مي خورد گدازان گشته چون در آب شكركه باشد عيش موم از انگبين خوش كه باشد عيش موم از انگبين خوش