كسى كز جان شيرين باز ماند شكر هرگز نگيرد جاى شيرين چمن خاكست چون نسرين نباشد مگو شيرين و شكر هست يكسان چو شمع شهد شيرين برفروزد شكر گر چاشنى در جام دارد ز شيرينى بزرگان ناشكيبند هر آبى كان بود شيرين بسازد ز شيرين تا شكر فرقى عيان است پريروئى است شيرين در عمارى بداند اين قدر هر كش تميز است دلش مي گفت شيرين بايدم زود يخ از بلور صافى تر به گوهر ديگر ره گفت نشكيبم ز شيرين گرم سنگ آسيا بر سر بگردد به سر كردم نگردانم سر از يار ديگر ره گفت كه اين تدبير خام است مرا آن به كه از شيرين شكيبم به بايد در كشيدن ميل را ميلمرا شيرين و شكر هر دو در جام مرا شيرين و شكر هر دو در جام
چه سود ار در دهن شكر فشاند بچربد بر شكر حلواى شيرين شكر تلخ است چون شيرين نباشد ز نى خيزد شكر شيرينى از جان شكر بر مجمر آنجا عود سوزد ز شيرينى حلاوت وام دارد به شكر طفل و طوطى را فريبند شكر چون آب را بيند گدازد كه شيرين جان و شكر جاى جان است پرند او شكر در پرده دارى كه شكر بهر شيرينى عزيز است كه عيشم را نمي دارد شكر سود خلاف آن شد كه اين خشك است و آن تر چه بايد كرد با خود جنگ چندين دل آن دل نيست كز دلبر بگردد سرى دارم مباح از بهر اين كار صبورى كن كه رسوائى تمام است نه طفلم تا به شيرينى فريبم كه كس را كار برنايد به تعجيلچرا بر من به تلخى گردد ايام چرا بر من به تلخى گردد ايام