اگر چه جاى باشد گرمسيرى ملك فرمود كاتش بر فروزند به خورانگيز شد عود قمارى به آسايش توانا شد تن شاه چو لعل آفتاب از كان بر آمد فلك سرمست بود از پويه چون پيل طبيبان شفق مدخل گشادند ملك ز آرامگه برخاست شادان نبيذى چند خورد از دست ساقى چو آشوب نبيذش در سر افتاد برون شد مست و بر شبديز بنشست دل از مستى شده رقاص با او خبر كردند شيرين را رقيبان دل پاكش ز ننگ و نام ترسيد حصار خويش را در داد بستن به دست هر يك از بهر نارش ز مقراضى و چينى بر گذرگاه همه ره را طراز گنج بر دوخت به بام قصر بر شد چون يكى ماهز هر نوك مژه كرده سنانى ز هر نوك مژه كرده سنانى
نشايد كرد با سرما دليرى به من عنبر به خرمن عود سوزند هوا مي كرد خود كافور بارى غنود از اول شب تا سحرگاه ز عشق روز شب را جان بر آمد خناق شب كبودش كرد چون نيل فلك را سرخى از اكحل گشادند نشاط آغاز كرد از بامدادان نماند از شادمانى هيچ باقى تقاضاى مرادش در بر افتاد سوى قصر نگارين راند سرمست غلامى چند خاص الخاص با او كه اينك خسرو آمد بي نقيبان وزان پرواز بي هنگام ترسيد رقيبى چند را بر در نشستن يكى خون زر كه بى حد بدشمارش يكى ميدان بساط افكند بر راه گلاب افشاند و خود چون عود مي سوخت نهاده گوش بر در ديده بر راهبر او از خون نشانده ديده بانى بر او از خون نشانده ديده بانى