بر آمد گردى از ره توتيا رنگ برون آمد ز گرد آن صبح روشن در آن مشعل كه برد از شمعها نور خدنگى رسته از زين خدنگش مرصع پيكرى در نيمه دوش رخى چون سرخ گل نو بر دميده گرفته دسته نرگس به دستش گلش زير عرق غواص گشته كمربندان به گردش دسته بسته چو شيرين ديد خسرو را چنان مست ز بيهوشى زمانى بي خبر ماند كه گر نگذارم اكنون در واقش و گر لختى ز تندى رام گردم بكوشم تا خطا پوشيده باشم چو شاه آمد نگهبانان دويدند بسا ناگشته را كز در در آرند ملك بر فرش ديباهاى گلرنگ درى ديد آهنين در سنگ بسته نه روى آنكه از در باز گرددرقيبى را به نزد خويشتن خواند رقيبى را به نزد خويشتن خواند
كه روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ پديد آمد از آن گلخانه گلشن چراغ انگشت بر لب مانده از دور كه شمشاد آب گشت از آب و رنگش كلاه خسروى بر گوشه گوش خطى چون غاليه گردش كشيده به خوشخوابى چو نرگس هاى مستش تذروش زير گل رقاص گشته بدست هر يك از گل دسته دسته ز پاى افتاده و شد يكباره از دست به هوش آمد به كار خويش در ماند ندارم طاقت زخم فراقش چو ويسه در جهان بدنام گردم چو نتوانم نه من كوشيده باشم؟ زر افشاندند و ديباها كشيدند سپهر و دور بين تا در چه كارند جنيبت راند و سوى قصر شد تنگ ز حيرت ماند بر در دل شكسته نه راى آنكه قفل انداز گرددكه ما را نازنين بر در چرا ماند كه ما را نازنين بر در چرا ماند