چه تلخى ديد شيرين در من آخر درون شو گونه شاهنشه غلامى كه مهمانى به خدمت مي گرايد تو كاندر لب نمك پيوسته دارى درم بگشاى كاخر پادشاهم تو خود دانى كه من از هيچ رائى ببايد با منت دمساز گشتن و گر خواهى كه اينجا كم نشينم بدين زارى پيامى شاه مي گفت كنيزى كاردان راگفت آن ماه فلان شش طاق ديبا را برون بر ز خارو خاره خالى كن ميانش بساط گوهرين دروى بگستر بنه در پيشگاه و شقه در يند نه ترك اين سرا هندوى اين بام پرستار تو شيرين هوس جفت كه گر مهمان مائى ناز منماى صواب آن شد ز روى پيش بينى من آيم خود به خدمت بر سر كاخبگوئيم آنچه ما را گفت بايد بگوئيم آنچه ما را گفت بايد
چرا در بست ازينسان بر من آخر فرستادست نزديكت پيامى چه فرمائى در آيد يا نيايد به مهمان بر چرا در بسته دارى به پاى خويشتن عذر تو خواهم ندارم با تو در خاطر خطائى ترا ناديده نتوان بازگشتن رها كن كز سر پايت ببينم شكر لب مي شنيد و آه مي گفت به خدمت خيز و بيرون رو سوى شاه بزن با طاق اين ايوان برابر معطر كن به مشك و زعفرانش بيار آن كرسى شش پايه زر پس آنگه شاه را گو كاى خداوند شهنشه را چنين دادست پيغام به لفظ من شهنشه را چنين گفت به هر جا كت فرود آرم فرود آى كه امروزى درين منظر نشينى زمين بوسم به نيروى تو گستاخچو گفتيم آن كنيم آنگه كه شايد چو گفتيم آن كنيم آنگه كه شايد