بر اهل روزگار از هر قرانى ز خسف اين قران ما را چه بيمست قرانى را كه با اين داد باشد جهان از درگهش طاقى كمينه است بر آن اوج از چو ما گردى چه خيزد بر آن درگه چو فرصت يابى اى باد زمين بوسى كن از راه غلامى كه گر بودم ز خدمت دور يك چند چو شد پرداخته در سلك اوراق چو دانستم كه اين جمشيد انى اگر برگ گلى بيند در اين باغ مرا اين رهنمونى بخت فرمود شنيدستم كه دولت پيشه اى بود چنان در كار آن دلدار دل بست چنان در دل نشاند آن دلستان را گرش صد باغ بخشيدندى از نور چو دادندى گلى بر دست يارش به حكم آنكه يار او را چو جان بود مراد شه كه مقصود جهانستمباد اين درج دولت را نوردى مباد اين درج دولت را نوردى
نيامد بي ستمكارى زمانى كه دارا دادگر داور رحيمست چو فال از باد باشد باد باشد بر اين طاق آسمان جام آبگينه است كه ابر آنجا رسد آبش بريزد بيار اين خواجه تاش خويش را ياد چنان گو كاين چنين گويد نظامى نبودم فارغ از شغل خداوند مسجل شد بنام شاه آفاق كه بادش تا قيامت زندگانى بنام شاه آفاقش كند داغ كه تا شه باشد از من بنده خشنود كه با يوسف رخيش انديشه اى بود كه از تيمار كار خويشتن رست كه با جانش مسلسل كرد جان را نبردى منت يك خوشه انگور رخ از شادى شدى چون نوبهارش مدام از شادى او شادمان بود بعينه با برادر هم چنانستميفتاد اندر اين نوشاب گردى ميفتاد اندر اين نوشاب گردى