رها كن جنگ و راه صلح بگشاى نه بد گفتم نه بد گوئيست كارم اگر چه رسم خوبان تند خوئيست خداوندان اگر تندى نمايند مكن بيداد با يار قديمى چو باد از آتشم تا كى گريزى ز تو با آنكه استحقاق دارم همه دانندگان را هست معلول مرا تا دل بود دلبر تو باشى گر از بند تو خود جويم جدائى بس اين اسب جفا بر من دواندن به شيرينى صلا در شهر دادن مرا سهل است كين بار آزمودم بسا رخنه كه اصل محكمي هاست جفا كردن نه بس فرخنده فاليست دلم خوش كن كه غمخوار آمدستم چو شمع از پاى ننشينم بدين كار همانا شمع از آن با آب ديده است گره بر دل چرا دارد نى قندچرا نخل رطب بر دل خورد خار چرا نخل رطب بر دل خورد خار
نفاق آميز عذرى چند بنماى و گر گفتم يكى را صد هزارم نكوئى نيز هم رسم نكوئيست به رحمت نيز هم لختى گرايند كه گر تندى نگارا هم رحيمى نه من خاك توام؟ آبم چه ريزى سر از طوق نوازش طاق دارم كه باشد مستحق پيوسته محروم ز جان بگذر كه جان پرور تو باشى ز بند دل كجا يابم رهائى گهم در خاك و گه در خون نشاندن به تلخى پاسخى چون زهر دادن مبارك باد بسيار آزمودم بسا انده كه در وى خرمي هاست مكن كامشب شبى آخر نه ساليست ترا خواهم بدين كار آمدستم كه چون من هست شيرين جوى بسيار كه او نيز از لب شيرين بريده است مگر كو نيز شيرين راست در بندمگر كو هم به شيرين شد گرفتار مگر كو هم به شيرين شد گرفتار