من از خون جگر باريدن خويش نيايد شه پرستى ديگر از من بياد من كه باد اين ياد بدرود به تندى چند گوئى با اسيران ز غم خوردن دلى آزاد دارى چه بايد با تو خون خوردن به ساغر ز تو گر كار من بد گشت بگذار نشينم هم در اين ويرانه وادى كه با شيرين چه بازى كرد پرويز بس آن يك ره كه در دام اوفتادم چو شد در نامها نامم شكسته ز در بستن رقيبم رسته باشد ز قند من سمرها در جهانست اگر بردر گشادن نيستم دست گرم بايد چو مى در جامت آرم ولى باد از رسن پايت ربود است همان به كانچه من ديدم بداغت ز جوش خون دل چون باز گفتم بگفت اين و چو سرو از جاى برخاستپرند افشاند و از طرف پرندش پرند افشاند و از طرف پرندش
نپردازم بسر خاريدن خويش پرستارى طلب چابك تر از من نوا خوش مي زنى گر نگسلد رود تو ميگو تا نويسندت دبيران به دم دادن سرى پرباد دارى به دم فربه شدن چون ميش لاغر خدائى هست كو نيكو كند كار بر انگيزم منادى بر منادى عروس اينجا كجا كرد او شكر ريز هم از نرخ و هم از نام اوفتادم در بي نام و ننگان باد بسته خزينه به كه او در بسته باشد در قصرم سمرقندى از آنست توانم بر تو از گيسو رسن بست به زلف چون رسن بر بامت آرم رسن بازى نمي دانى چه سود است نسوزم روغن خود در چراغت شبت خوش باد و روزت خوش كه رفتم جبين را كج گرفت و فرق را راستجهان پر شد ز قالبهاى قندش جهان پر شد ز قالبهاى قندش