ملك چون ديد ناز آن نيازى شكايت را به شيرينى نهان كرد به شيرين گفت كاى چشم و چراغم سرم را تاج و تاجم را سريرى مرا دلبر تو و دلدارى از تو ندارم جز توئى كانجا كشم رخت گرفتم كز من آزارى گرفتى بدين ديرى كه آيى در كنارم نكو گفت اين سخن دهقان به نمرود چه خواهى عذر يا جان هر دو اينك مكن نازى كه بار آرد نيازت به نوميدى دلم را بيش مشكن غم از حد رفت و غمخوارم كسى نيست غمى كان با دل نالان شود جفت نشايد گفت با فارغ دلان راز فرو گير از سربار اين جرس را جهان را چون من و چون تو بسى بود ازين دروازه كو بالا و زيرست فريب دل بس است اى دل فريبمبساز اى دوست كارم راكه وقت است بساز اى دوست كارم راكه وقت است
سپر بفكند از آن شمشير بازى ز شيرينان شكايت چون توان كرد هماى گلشن و طاوس باغم هم از پاى افكنى هم دست گيرى ز تو مستى و هم هشيارى از تو نه تاجى به ز تو كانجا زنم تخت پى خونم چرا بارى گرفتى بدين زودى مكش لختى بدارم كه كشتن دير بايد كاشتن زود توانى عيد و قربان هر دو اينك نوازش كن كه از حد رفت نازت نشاطم را چو زلف خويش مشكن توئى و در تو غمخوارى بسى نيست بهم سالان و هم حالان توان گفت مخالف در نسازد ساز با ساز به آسانى برآر اين يك نفس را بود با ما مقيم اربا كسى بود نخواندستى كه تا دير است ديرست نوازش كن كه از حد شد شكيبمز سر بنشان خمارم را كه وقت است ز سر بنشان خمارم را كه وقت است