سخن را تلخ گفتن تلخ رائيست سخن با تو نگويم تا نسنجم قرار كارها دير اوفتد دير سخن در نيك و بد دارد بسى روى درين محمل كسى خوشدل نشيند سر و سنگست نام و ننگ زنهار سخن تا چند گوئى از سر دست سخن كان از دماغ هوشمند است سخنگو چون سخن بيخود نگويد سخن بايد كه با معيار باشد يكى زين صد كه مي گوئى رهى را اگر گردى به درد سر كشيدن گرت بايد به يك پوشيده پيغام عروسى را چو من كردى حصارى ببين در اشك مرواريد پوشم به آه عنبرينم بين كه چونست لب چون نار دانم بين چه خرد است مگر بر فندق دستم زنى سنگ مبارك رويم اما در عمارىمكن گستاخى از چشمم بپرهيز مكن گستاخى از چشمم بپرهيز
كه هر كس را درين غار اژدهائيست نسنجيده مگو تا من نرنجم كه من آيينه بردارم تو شمشير ميان نيك و بد باشد يكى موى كه چشم زاغ پيش از پس ببيند مزن بر آبگينه سنگ زنهار همانا هم تو مستى هم سخن مست گر از تحت الرى آيد بلند است اگر جز بد نگويد بد نگويد كه پر گفتن خران را بار باشد نگويد مطربى لشگر گهى را ز تو گفتن ز من يك يك شنيدن برآوردن توانى صد چنين كام پس از عالم عروسى چشم دارى مكن بازى به مرواريد گوشم كه عقد عنبرينه ام پر ز خونست كه نارم راز بستان دزد بر است كه عناب لبم دارد دلى تنگ مبارك بادم اين پرهيزگارىكه در هر غمزه دارد دشنه تيز كه در هر غمزه دارد دشنه تيز