اجازت داد شيرين باز لب را عقيق از تارك لل برانگيخت نخستين گفت كاى شاه جوانبخت به نيروى تو بر بدخواه پيوست به بالاى تو دولت را قبا چست ز يارت بخت باد از بخت يارى پس آنگه تند شد چون كوه آتش تو شاهى رو كه شه را عشقبازى نباشد عاشقى جز كار آنكس مزن طعنه مرا در عشق فرهاد مرا فرهاد با آن مهربانى نه يكساعت به من در تيز ديده بدان تلخى كه شيرين كرد روزش از او ديدم هزار آزرم دلسوز مرا خارى كه گل باشد بر آن خار ز آهن زير سر كردن ستونم مسى كز وى مرا دستينه سازند چراغى كو شبم را برفروزد بود عاشق چو دريا سنگ در بربه زندان مانده چون آهن درين سنگ به زندان مانده چون آهن درين سنگ
كه در گفت آورد شيرين رطب را گهر مي بست و مرواريد مي ريخت به تو آراسته هم تاج و هم تخت علم را پاى باد و تيغ را دست به بازوى تو گردون را كمان سست كه پشتيوان پشت روزگارى به خسرو گفت كى سالار سركش تكلف كردنى باشد مجازى كه معشوقيش باشد در جهان بس به نيكى كن غريبى مرده را ياد برادر خوانده اى بود آن جهانى نه از شيرين جز آوازى شنيده چو عود تلخ شيرين بود سوزش كه نشنيدم پيامى از تو يكروز به از سروى كه هرگز ناورد بار به از زرين كمر بستن به خونم به از سيمى كه در دستم گدازند به از شمعى كه رختم را بسوزد منم چون كوه دايم سنگ بر سردل از شادى و دست از دوستان تنگ دل از شادى و دست از دوستان تنگ