مبادا تنگدل را تنگ دستى چو مستى دارم و ديوانگى هست قلم در كش به حرف دست سايم همان انگار كامد تند بادى مرا سيلاب محنت در بدر كرد من اينك مانده ام در آتش تيز هوا كافور بيزى مى نمايد چو ابر از شور بختى شد نمك بار هوا دارى مكن شب را چو خفاش شد آن افسانه ها كز من شنيدى شعيرى زان شعار نو نماند است نه آن تركم كه من تازى ندانم فلك را طنزگه كوى من آمد دلت گر مرغ باشد پر نگيرد اگر صد خواب يوسف دارى از بر گر آنگه مي زدى يك حربه چون ميغ بدى ديلم كيائى برگزيدى برو كز هيچ روئى در نگنجى به زور و زرق كسب اندوزى خويشگره بر سينه زن بى رنج مخروش گره بر سينه زن بى رنج مخروش
كه با ديوانگى صعب است مستى حريفى نايد از ديوانه مست كه دست حرف گيران را نشايم ز باغت برد برگى بامدادى تو رخت خويشتن برگير و برگرد تو در من بين و عبرت گير و بگريز هواى ما اگر سرد است شايد دل از شيرين شورانگيز بردار چو باز جره خور روز روباش گذشت آن مهربانيها كه ديدى و گر تازى ندانى جو نماند است شكن كارى و طنازى ندانم شكن خود كار گيسوى من آمد دمت گر صبح باشد در نگيرد همانى و همان عيسى و بس خر چو صبح اكنون دو دستى ميزنى تيغ تبر بفروختى زوبين خريدى اگر موئى كه موئى در نگنجى نشايد خورد بيش از روزى خويشادب كن عشوه را يعنى كه خاموش ادب كن عشوه را يعنى كه خاموش