گرت سر گردد از صفراى شيرين مگر شيرين از آن صفرا خبر داشت چو شيرينى و ترشى هست در كار عجب نايد ز خوبان زود سيرى شبه با در بود عادت چنين است به جور از نيكوان نتوان بريدن همه خوبان چنين باشند بدخوى كدامين گل بود بي زحمت خار ز خوبان توسنى رسم قديمست رهائى خواهى از سيلاب اندوه گر از هر باد چون كاهى بلرزى به ار كامت به ناكامى برآيد بر آن مه تركتازى كرد نتوان زنست آخر در اندر بند و مشتاب مگر ماه و زن از يك فن در آيند چه پندارى كه او زين غصه دورست گر از كوه جفا سنگى در افتد و گر خارى ز وحشت حاصل آيد يك امشب ار صبورى كرد بايدندارد جاودان طالع يكى خوى ندارد جاودان طالع يكى خوى
ز سر بيرون مكن سوداى شيرين كه چندان سر كه در زير شكر داشت از اين صفرا و سودا دست مگذار چنانك از سگ سگى وز شير شيرى كليد گنج زرين آهنين است ببايد ناز معشوقان كشيدن عروسى كى بود بيرنگ و بي بوى كدامين خط بود بي زخم پرگار چو مار آبى بود زخمش سليمست قدم بر جاى بايد بود چون كوه اگر كوهى شوى كاهى نيرزى كه بوى عنبر از خامى برآيد كه بر مه دست يازى كرد نتوان كه از روزن فرود آيد چو مهتاب كه چون دربندى از روزن در آيند نه دورست او ولى دانم صبورست ترا بر سايه او را بر سر افتد ترا بر دامن او را بر دل آيد شب آبستن بود تا خود چه زايدنماند آب دايم در يكى جوى نماند آب دايم در يكى جوى