لبش از مى قدح بر دست كرده ز شادى چون تواند ماند باقى دل از مستى چنان مخمور مانده دماغ از چاشنيهاى دگر نوش بخور عطر و آنگه روى زيبا فرو مانده ز بازيهاى دلكش كششهائى بدان رغبت كه بايد وليكن بود صحبت زينهارى چو آمد در كف خسرو دل دوست دل خود را چو شمع از ديده پالود به مژگان ديده را در ماه مي دوخت گهى ميسود نرگس بر پرندش گهى بر نار سيمينش زدى دست گهى مرغول جعدش باز كردى كه از فرق سرش معجر گشادى كه از گيسوش بستى بر ميان بند گهى سودى عقيقش را به انگشت گهى دستينه از دستش ربودى گهى خلخالهاش از پاى كندىگه آوردى فروزان شمع در پيش گه آوردى فروزان شمع در پيش
به جرعه ساقيان را مست كرده كه مه مطرب بود خورشيد ساقى كز اسباب غرضها دور مانده ز لذت كرده شهوت را فراموش دل از شادى كجا باشد شكيبا در آب و آتش اندر آب و آتش چو مقناطيس كاهن را ربايد نكردند از وفا زنهار خوارى برون آمد ز شادى چون گل از پوست پرند ماه را پروين بر آمود مگر بر مجمر مه عود مي سوخت گهى مي بست سنبل بر كمندش گهى لرزيد چون سيماب پيوست ز شب بر ماه مشك انداز كردى غلامانه كلاهش بر نهادى كه از لعلش نهادى در دهان قند گه آوردى زنخ چون سيب در مشت به بازو بنديش بازو نمودى بجاى طوق در گردن فكندىدرو ديدى و در حال دل خويش درو ديدى و در حال دل خويش