به گيسو در نهاده لولو زر بدين رونق بدين آيين بدين نور يكايك در نشاط و ناز رفتند بجاى فندق افشان بود بر سر بجاى پره گل نافه مشك همه ره گنج ريز و گوهرانداز چو آمد مهد شيرين در مداين به هر گامى كه شد چون نوبهارى چنان كز بس درم ريزان شاهى فرود آمد به دولت گاه جمشيد ملك فرمود خواندن موبدان را ز شيرين قصه اى بر انجمن راند كه شيرين شد مرا هم جفت و هم يار ز من پاكست با اين مهربانى گر او را جفت سازم جاى آن هست مى آن بهتر كه با گل جام گيرد چو بر گردن نباشد گاو را جفت همه گرد از جبينها برگفتند گرفت آنگاه خسرو دست شيرينسخن را نقش بر آيين او بست سخن را نقش بر آيين او بست
زده بر لولو زر لولو تر چنين آرايشى زو چشم بد دور به استقبال شيرين باز رفتند درافشان هر درى چون فندق تر مرصع لولوتر با زر خشك بياوردند شيرين را به صد ناز غنى شد دامن خاك از خزائن شهنشه ريخت در پايش نارى درم رويد هنوز از پشت ماهى چو در برج حمل تابنده خورشيد همان كار آگهان و بخردان را كه هر كس جان شيرين به روى افشاند بهر مهرش كه بنوازم سزاوار كه داند كرد ازينسان زندگانى بدو گردن فرازم راى آن هست كه هر مرغى به جفت آرام گيرد به گاوآهن كه داند خاك را سفت بر آن شغل آفرينها برگرفتند بر خود خواند موبد را كه بنشينبه رسم موبدان كاوين او بست به رسم موبدان كاوين او بست