چنان بدمست كش بيهوش بردند چو شيرين در شبستان آگهى يافت به شيرينى جمال از شاه بنهفت ظريفى كرد و بيرون از ظريفى عجوزى بود مادر خوانده او را چگويم راست چون گرگى به تقدير دو پستان چون دو خيك آب رفته تنى چون خركمان از كوژپشتى دو رخ چون جوز هندى ريشه ريشه دهان و لفجنش از شاخ شاخى شكنج ابرويش بر لب فتاده نه بيني خرگهى بر روى بسته مژه ريزيده چشم آشفته مانده به عمدا زيورى بر بستش آن ماه بدان تا مستيش را آزمايد ز طرف پرده آمد پير بيرون گران جانى كه گفتى جان نبودش شه از مستى در آن ساعت چنان بود وليك آن مايه بودش هوشيارىكمان ابروان را زه برافكند كمان ابروان را زه برافكند
بجاى غاشيش بر دوش بردند كه مستى شاه را از خود تهى يافت نهادش جفته اى شيرين تر از جفت نشايد كرد با مستان حريفى ز نسل مادران وا مانده او را نه چون گرگ جوان چون روبه پير ز زانو زور و از تن تاب رفته برو پشتى چو كيمخت از درشتى چو حنظل هر يكى زهرى به شيشه به گورى تنگ مي ماند از فراخى دهانش را شكنجه بر نهاده نه دندان يك دو زرنيخ شكسته ز خوردن دست و دندان سفته مانده عروسانه فرستادش بر شاه كه مه را ز ابر فرقى مي نمايد؟ چو مارى كايد از نخجير بيرون به دندانى كه يك دندان نبودش كه در چشم آسمانش ريسمان بود كه خوشتر زين رود كبك بهارىبدان دل كاهوى فربه در افكند بدان دل كاهوى فربه در افكند