چو صيد افكنده شد كاهى نيرزيد كلاغى ديد بر جاى همائى به دل گفت اين چه اژدرها پرستيست نه بس شيرين شد اين تلخ دو تا پشت ولى چون غول مستى رهزنش بود در آورد از سر مستى به دو دست به صد جهد و بلا برداشت آواز چو شيرين بانگ مادر خوانده بشنيد برون آمد ز طرف هفت پرده چه گويم چون شكر شكر كدامست چو سروى گر بود در دامنش نوش مهى خورشيد با خوبيش درويش بتى كامد پرستيدن حلالش بهشتى شربتى از جان سرشته جهان افروز دلبندى چه دلبند بهارى تازه چون گل بر درختان خجل روئى ز رويش مشترى را عقيق ميم شكلش سنگ در مشت نسيمش در بها هم سنگ جان بودز خالش چشم بد در خواب رفته ز خالش چشم بد در خواب رفته
وزان صد گرگ روباهى نيرزيد شده در مهد ماهى اژدهائى خيال خواب يا سوداى مستيست چه شيرين كز ترش روئى مرا كشت گمان افتاد كان مادر زنش بود فتاد آن جام و شيشه هر دو بشكست كه مردم جان مادر چاره اى ساز به فريادش رسيدن مصلحت ديد بناميزد رخى هر هفت كرده طبرزد نه كه او نيزش غلام است چو ماهى گر بود ماهى قصب پوش گلى از صد بهارش مملكت بيش بهشتى نقد بازار جمالش ولى نام طمع بر يخ نوشته به خرمنها گل و خروارها قند سزاوار كنار نيك بختان چنان كز رفتنش كبك درى را كه تا بر حرف او كس ننهد انگشت ترازو دارى زلفش بدان بودچو ديده نقش او از تاب رفته چو ديده نقش او از تاب رفته