بنفشه با شقايق در مناجات چو ابر از پيش روى ماه برخاست خرد با روى خوبان ناشكيب است به خوزستان در آمد خواجه سرمست نه خوشتر زان صبوحى ديده ديده سر اول به گل چيدن در آمد پس آنگه عشق را آوازه در داد كه از سيب و سمن بد نقل سازيش گهى باز سپيد از دست شه جست گهى از بس نشاط انگيز پرواز گوزن ماده مي كوشيد با شير شگرفى كرد و تا خازن خبر داشت برون برد از دل پر درد او درد حصارى يافت سيمين قفل بر در نه بانگ پاى مظلومان شنيده خدنگ غنچه با پيكان شده جفت مگر شه خضر بود و شب سياهى چو تخت پيل شه شد تخته عاج به ضرب دوستى بر دست مي زدنگويم بر نشانه تير مي شد نگويم بر نشانه تير مي شد
شكر مي گفت في التاخير آفات شكيب شاه نيز از راه برخاست شراب چينيان مانى فريب است طبرزد مي ربود و قند ميخست نه صبحى زان مبارك تر دميده چون گل زان رخ به خنديدن در آمد صلاى ميوهاى تازه در داد گهى با نار و نرگس رفت بازيش تذرو باغ را بر سينه بنشست كبوتر چيره شد بر سينه باز برو هم شير نر شد عاقبت چير به ياقوت از عقيقش مهر برداشت برآورد از گل بى گرد او گرد چو آب زندگانى مهر بر سر نه دست ظالمان بر وى رسيده به پيكان لعل پيكانى همى سفت كه در آب حيات افكند ماهى حساب عشق رست از تخت و از تاج دبيرانه يكى در شصت مي زدرطب بي استخوان در شير مي شد رطب بي استخوان در شير مي شد