جوانى چيست سودائى است در سر چو پيرى بر ولايت گشت والى جوانى گفت پيرى را چه تدبير جوابش داد پير نغز گفتار بر آن سر كاسمان سيماب ريزد سيه موئى جوان را غم زدايد غم از زنگى بگرداند علم را سياهى توتياى چشم از آنست مخسب اى سر كه پيرى در سر آمد ز پنبه شد بناگوشت كفن پوش چو خسرو در بنفشه ياسمن يافت اگرچه نيك عهدى پيشه مي كرد گهى بر تخت زرين نرد مي باخت گهى مي كرد شهد باربد نوش چو تخت و باربد شيرين و شبديز ازان خواب گذشته يادش آمد چو مي دانست كز خاكى و آبى مه نو تا به بدرى نور گيرددرخت ميوه تا خامست خيزد درخت ميوه تا خامست خيزد
وزان سودا تمنائى ميسر برون كرد از سر آن سودا بسالى كه يار از من گريزد چون شوم پير كه در پيرى تو خود بگريزى از يار چو سيماب از بت سيمين گريزد كه در چشم سياهان غم نيايد نداند هيچ زنگى نام غم را كه فراش ره هندوستانست سپاه صبحگاه از در در آمد هنوز اين پنبه نارى از گوش ز پيرى در جوانى ياس من يافت جهان بدعهد بود انديشه مي كرد گهى شبديز را چون بخت مي تاخت گهى مي گشت با شيرين هم آغوش بشد هر چار نزهتگاه پرويز خرابى در دل آبادش آمد هر آنچ آباد شد گيرد خرابى چو در بدرى رسد نقصان پذيردچو گردد پخته حالى بر بريزد چو گردد پخته حالى بر بريزد