به نزهت بود روزى با دل افروز زمين بوسيد شيرين كاى خداوند بسى كوشيده اى در كامرانى جهان را كرده اى از نعمت آباد چو آن گاوى كه ازوى شير خيزد حذر كن زانكه ناگه در كمينى زنى پير از نفسهاى جوانه ندارد سودت آنگه بانگ و فرياد بسا آيينه كاندر دست شاهان چو دولت روى برگرداند از راه چو برگ باغ گيرد ناتوانى چو دور از حاضران ميرد چراغى چو سيلى ريختن خواهد به انبوه تگرگى كو زند گشنيز بر خاك درختى كاول از پيوند كژ خاست جهانسوزى بد است و جور سازى از آن ترسم كه گرد اين مل راست كهن دولت چو باشد دير پيوند ز مل خود جهان را طاق بيندز مغرورى كه در سر ناز گيرد ز مغرورى كه در سر ناز گيرد
سخن در داد و دانش مي شد آن روز ز رامش سوى دانش كوش يك چند بسى ديگر به كام دل برانى خرابش چون توان كردن به بيداد لگد در شير گيرد تا بريزد دعاى بد كند خلوت نشينى زند تيرى سحرگه بر نشانه كه نفرين داده باشد ملك بر باد سيه گشت از نفير داد خواهان همه كارى نه بر موقع كند شاه خبر پيشين برد باد خزانى كشندش پيش از آن در ديده داغى بغرد كوهه ابر از سر كوه رسد خود بوى گشنيزش بر افلاك نشايد جز به آتش كردنش راست ترا به گر رعيت را نوازى كه آن شه گفت كو را كس نمي خواست رعيت را نباشد هيچ در بند جهان خود را به استحقاق بيندمراعات از رعيت باز گيرد مراعات از رعيت باز گيرد