در آن مدت كه من در بسته بودم گهى برج كواكب مي بريدم يگانه دوستى بودم خدائى تعصب را كمر در بسته چون شير در دنيا بدانش بند كرده شبى در هم شده چون حلقه زر درآمد سر گرفته سر گرفته كه احسنت اى جهاندار معانى پس از پنجاه چله در چهل سال درين روزه چو هستى پاى بر جاى نكرده آرزو هرگز ترا بند چو دارى در سنان نوك خامه مسى را زر بر اندودن غرض چيست چرا چون گنج قارون خاك بهرى در توحيد زن كاوازه دارى سخندانان دلت را مرده دانند ز شورش كردن آن تلخ گفتار ز شيرين كارى شيرين دلبند وزان ديبا كه مي بستم طرازشچو صاحب سنگ ديد آن نقش ارژنگ چو صاحب سنگ ديد آن نقش ارژنگ
سخن با آسمان پيوسته بودم گهى ستر ملايك مي دريدم به صد دل كرده با جان آشنائى شده بر من سپر بر خصم شمشير ز دنيا دل بدين خرسند كرده به نقره نقره زد بر حلقه در عتابى سخت با من در گرفته كه در ملك سخن صاحبقرانى مزن پنجه در اين حرف ورق مال به مردار استخوانى روزه مگشاى كه دنيا را نبودى آرزومند كليد قفل چندين گنج نامه زر اندر سيم تر زين مي توان زيست نه استاد سخن گويان دهري؟ چرا رسم مغان را تازه دارى اگر چه زند خوانان زنده خوانند ترشروئى نكردم هيچ در كار فرو خواندم به گوشش نكته اى چند نمودم نقش هاى دل نوازشفرو ماند از سخت چون نقش بر سنگ فرو ماند از سخت چون نقش بر سنگ