ديو و دزد و زاهد چنان كز ديو و دزد آن پارسا مرد چه بايد چشم دل را تخته بردوخت برگزيدن دختر موش نژاد موش را چنان كان موش نسل آدمى خوار به وا گشتن توانى زين طرف رست فريفتن روباه خر را و به شير سپردن كزين غفلت دل خر خورد روباه حساب نسيه هاى كژ مينديش كشتن زاهد راسوى امين را كه راسوى امين را بيگنه كشت مزن بي پيش بينى بر كس انگشت بريدن موش دام گربه را چو موش آن گربه را از دام تيمار برون پر تا نفرسائى درين بند شغال زاهد و سعايت جانوران پيش شير چو آن زاهد شغال از خشم آن شير تو نيكى كن مترس از خصم خونخوار چهار بچه بازرگان و برزگر و شاهزاده و توانگرز بازرگان بچه تا شاهزاده ز بازرگان بچه تا شاهزاده
رهى چون باشد از خصمانت ناورد زن و نجار و پدرزن چو نجارى كه لوح از زن در آموخت اگر بد نيستى با بد مشو يار بوزينه و سنگ پشت كه كپى هم بدين فن زان كشف رست چو خر غافل نبايد شد درين راه زاهد نسيه انديش و كوزه شهد و روغن چو زان حلواى نقد آن مرد درويش به ار بر غدر آن زاهد كنى پشت كشتن كبوتر نر كبوتر ماده را چنان كان نر كبوتر ماده را كشت به هشيارى رهان خود را از اين غار قبره با شاه و شاهزاده چو مرغ قبره زين قبه چند به صدق ايمن توانى شد ز شمشير سياح و زرگر و مار به نيكى برد جان سياح از آن مار به قدر مرد شد روزى نهادهرفتن شير به شكار و شكار شدن بچه هاى او رفتن شير به شكار و شكار شدن بچه هاى او