به حشوى چندم آتش برميفروز من آن شيشه ام كه گر بر من زنى سنگ مسى بينى زرى به روى كشيده نبينى جز هواى خويش قوتم فلك در طالعم شيرى نموده است نه آن شيرم كه با دشمن برآيم نشاطى پيش ازين بود آن قدم رفت حدي كودكى و خودپرستى چو عمر از سى گذشت يا خود از بيست نشاط عمر باشد تا چهل سال پس از پنجه نباشد تندرستى چو شصت آمد نشست آمد پديدار به هشتاد و نود چون در رسيدى وز آنجا گر به صد منزل رسانى اگر صد سال مانى ور يكى روز پس آن بهتر كه خود را شاد دارى به وقت خوشدلى چون شمع پرتاب چو صبح آن روشنان از گريه رستند چوبى گريه نشايد بود خندانبياموزم تو را گر كاربندى بياموزم تو را گر كاربندى
كه من خود چون چراغم خويشتن سوز ز نام و كنيتم گيرد جهان ننگ به مردارى كلابى بر دميده بجز بادى نيابى در بروتم وليكن شير پشمينم چه سوداست مرا آن بس كه من با من برآيم غرورى كز جوانى بود هم رفت رها كن كان خيالى بود و مستى نمي شايد دگر چون غافلان زيست چهل ساله فرو ريزد پر و بال بصر كندى پذيرد پاى سستى چو هفتاد آمد افتاد آلت از كار بسا سخنى كه از گيتى كشيدى بود مرگى به صورت زندگانى ببايد رفت ازين كاخ دل افروز در آن شادى خدا را ياد دارى دهن پر خنده دارى ديده پر آب كه برق خنده را بر لب ببستند وزين خنده نشايد بست دندانكه بى گريه زمانى خوش بخندى كه بى گريه زمانى خوش بخندى