چو بيند بر من اين بيداد و خوارى همان به كين سخن ناگفته باشد به تلخى جان چنان داد آن وفادار شكفته گلبنى بينى چو خورشيد برآيد ناگه ابرى تند و سرمست بدان سختى فرو بارد تگرگى چو گردد باغبان خفته بيدار چه گوئى كز غم گل خون نريزد ز بس خون كز تن شه رفت چون آب دگر شبها كه بختش يار گشتى فلك بنگر چه سردى كرد اين بار پريشان شد چو مرغ تاب ديده پرند از خوابگاه شاه برداشت ز شب مي جست نور آفتابى سريرى ديد سر بي تاج كرده خزينه در گشاده گنج برده به گريه ساعتى شب را سيه كرد گلاب و مشك با عنبر برآميخت فرو شستش به گلاب و به كافورچنان بزمى كه شاهان را طرازند چنان بزمى كه شاهان را طرازند
نخسبد ديگر از فرياد و زارى شوم من مرده و او خفته باشد كه شيرين را نكرد از خواب بيدار به سرسبزى جهان را داده اميد بخون ريز رياحين تيغ در دست كزان گلبن نماند شاخ و برگى به باغ اندر نه گل بيند نه گلزار چو گل ريزد گلابى چون نريزد در آمد نرگس شيرين ز خوشخواب به بانگ ناى و نى بيدار گشتى كه خون گرم شاهش كرد بيدار كه بود آن سهم را در خواب ديده يكى درياى خون ديده آه برداشت دريغا چشمش آمد در خرابى چراغى روغنش تاراج كرده سپه رفته سپهسالار مرده بسى بگريست وانگه عزم ره كرد بر آن اندام خون آلود مي ريخت چنان كز روشنى مي تافت چون نوربسازيدش كز آن بهتر نسازند بسازيدش كز آن بهتر نسازند