گمان افتاد هر كس را كه شيرين همان شيرويه را نيز اين گمان بود همه ره پاى كوبان ميشد آن ماه پس او در غلامان و كنيزان چو مهد شاه در گنبد نهادند ميان دربست شيرين پيش موبد در گنبد به روى خلق در بست جگرگاه ملك را مهر برداشت بدان آيين كه ديد آن زخم را ريش به خون گرم شست آن خوابگه را پس آورد آنگهى شه را در آغوش به نيروى بلند آواز برداشت كه جان با جان و تن و با تن به پيوست به بزم خسرو آن شمع جهانتاب به آمرزش رساد آن آشنائى كالهى تازه دار اين خاكدان را زهى شيرين و شيرين مردن او چنين واجب كند در عشق مردن نه هر كو زن بود نامرد باشدبسا رعنا زنا كو شير مرد است بسا رعنا زنا كو شير مرد است
ز بهر مرگ خسرو نيست غمگين كه شيرين را بر او دل مهربان بود بدينسان تا به گنبد خانه شاه ز نرگس بر سمن سيماب ريزان بزرگان روى در روى ايستادند به فراشى درون آمد به گنبد سوى مهد ملك شد دشنه در دست ببوسيد آن دهن كاو بر جگر داشت همانجا دشنه اى زد بر تن خويش جراحت تازه كرد اندام شه را لبش بر لب نهاد و دوش بر دوش چنان كان قوم از آوازش خبر داشت تن از دورى و جان از داورى رست مبارك باد شيرين را شكر خواب كه چون اينجا رسد گويد دعائى بيامرز اين دو يار مهربان را زهى جان دادن و جان بردن او به جانان جان چنين بايد سپردن زن آن مرد است كو بي درد باشدبسا ديبا كه شيرش در نورد است بسا ديبا كه شيرش در نورد است