غبارى بر دميد از راه بيداد بر آمد ابرى از درياى اندوه ز روى دشت بادى تند برخاست بزرگان چون شدند آگه ازين راز كه احسنت اى زمان واى زمين زه چو باشد مطرب زنگى و روسى دو صاحب تاج را هم تخت كردند وز آنجا باز پس گشتند غمناك كه جز شيرين كه در خاك درشتست منه دل بر جهان كين سرد ناكس چه بخشد مرد را اين سفله ايام به صد نوبت دهد جانى به آغاز چو بر پائى طلسمى پيچ پيچى درين چنبر كه محكم شهر بنديست نه با چنبر توان پرواز كردن درين چنبر گشايش چون نمائيم همان به كاندرين خاك خطرناك بگرييم از براى خويش يكبار شنيدستم كه افلاطون شب و روزبپرسيدند ازو كاين گريه از چيست بپرسيدند ازو كاين گريه از چيست
شبيخون كرد بر نسرين و شمشاد فرو باريد سيلى كوه تا كوه هوا را كرد با خاك زمين راست برآوردند حالى يكسر آواز عروسان را به دامادان چنين ده نشايد كرد ازين بهتر عروسى در گنبد بر ايشان سخت كردند نوشتند اين مل بر لوح آن خاك كسى از بهر كس خود را نكشت است وفا دارى نخواهد كرد با كس كه يك يك باز نستاند سرانجام به يك نوبت ستاند عاقبت باز چو افتادى شكستى هيچ هيچى نشان ده گردنى كو بى كمنديست نه بتوان بند چنبر باز كردن چو نگشادست كس ما چون گشائيم ز جور خاك بنشينيم بر خاك كه بر ما كم كسى گريد چو ما زار به گريه داشتى چشم جهانسوزبگفتا چشم كس بيهوده نگريست بگفتا چشم كس بيهوده نگريست