از آن گريم كه جسم و جان دمساز جدا خواهند گشت از آشنائى رهى خواهى شدن كان ره درازست بپاى جان توانى شد بر افلاك مگو بر بام گردون چون توان رفت بپرس از عقل دورانديش گستاخ چنان كز عقل فتوى ميستانى خرد شيخ الشيوخ راى تو بس سخن كز قول آن پير كهن نيست خرد پاى و طبيعت بند پايست بدين زرين حصار آن شد برومند چو اين خصمان كه از يارت برارند ازين خرمن مخور يك دانه گاورس چو عيسى خر برون برزين تنى چند ازين نه گاوپشت آدميخوار اگر زهره شوى چون بازكاوى بسا تشنه كه بر پندار بهبود بسا حاجى كه خود را از اشتر انداخت حصار چرخ چون زندان سرائيستچگونه تلخ نبود عيش آن مرد چگونه تلخ نبود عيش آن مرد
بهم خو كرده اند از ديرگه باز همى گريم بدان روز جدائى به بي برگى مشو بي برگ و سازست رها كن شهر بند خاك بر خاك توان رفت ارز خود بيرون توان رفت كه چون شايد شدن بر بام اين كاخ علم بركش بر اين كاخ كيانى ازو پرس آنچه مي پرسى نه از كس بر پيران وبال است آن سخن نيست نفس يك يك چو سوهان بند سايست كه از خود برگرفت اين آهنين بند بر آن كارند كز كارت برآرند برو ميلرز و بر خود نيز ميترس بمان در پاى گاوان خرمنى چند بنه بر پشت گاوافكن زمين وار درين خر پشته هم بر پشت گاوى فريب شوره اى كردش نمك سود كه تلخك را ز ترشك باز نشناخت كمر در بسته گردش اژدهائيستكه دم با اژدهائى بايدش كرد كه دم با اژدهائى بايدش كرد