دلا منشين كه ياران برنشستند درين كشتى چو نتوان دير ماندن درين دريا سر از غم بر مياور بدين خوبى جمالى كادمى راست بفرسايد زمين و بشكند سنگ پى غولان درين پيغوله بگذار جوانمردان كه در دل جنگ بستند ز جان كندن كسى جان برد خواهد نمانى گر بماند خو بگيرى بسا پيكر كه گفتى آهنين است گر اندام زمين را باز جوئى كجا جمشيد و افريدون و ضحاك جگرها بين كه در خوناب خاك است كه ديدى كامد اينجا كوس پيلش اگر در خاك شد خاكى ستم نيست جهان بين تا چه آسان مي كند مست نظامى بس كن اين گفتار خاموش شكايتهاى عالم چند گوئى چه پيش آرد زمان كان در نگردددرختى را كه بينى تازه بيخش درختى را كه بينى تازه بيخش
بنه بر بند كايشان رخت بستند ببايد رخت بر دريا فشاندن فرو خور غوطه و دم بر مياور اگر بر آسمان باشد ز مي راست نماند كس درين پيغوله تنگ فرشته شو قدم زين فرش بردار به جان و دل ز جان آهنگ رستند كه پيش از دادن جان مرد خواهد بميران خويشتن را تا نميرى به صد زارى كنون زيرزمين است همه خاك زمين بودند گوئى همه در خاك رفتند اى خوشا خاك ندانم كاين چه درياى هلاك است كه برنامد ز پى بانگ رحيلش سرانجام وجود الا عدم نيست فلك بين تا چه خرم مي زند دست چه گوئى با جهانى پنبه در گوش بپوش اين گريه را در خنده روئى چه افرازد زمين كان برنگرددكند روزى ز خشكى چار ميخش كند روزى ز خشكى چار ميخش