چنين گفت آن سخن گوى كهن زاد كه چون شد ماه كسرى در سياهى جهان افروز هرمز داد مي كرد همان رسم پدر بر جاى مي داشت نسب را در جهان پيوند مي خواست به چندين نذر و قربانش خداوند گرامى درى از درياى شاهى مبارك طالعى فرخ سريرى پدر در خسروى ديده تمامش از آن شد نام آن شهزاده پرويز گرفته در حريرش دايه چون مشك رخى از آفتاب اندوه كش تر چو ميل شكرش در شير ديدند به بزم شاهش آوردند پيوست چو كار از مهد با ميدان فتادش بهر سالى كه دولت مي فزودش چو سالش پنج شد در هر شگفتى چو سال آمد به شش چون سرو مي رست چنان مشهور شد در خوبروئىپدر ترتيب كرد آموزگارش پدر ترتيب كرد آموزگارش
كه بودش داستانهاى كهن ياد به هرمز داد تخت پادشاهى به داد خود جهان آباد مي كرد دهش بر دست و دين بر پاى مي داشت به قربان از خدا فرزند مي خواست نرينه داد فرزندى چه فرزند چراغى روشن از نور الهى به طالع تاجدارى تخت گيرى نهاده خسرو پرويز نامش كه بودى دايم از هر كس پر آويز چو مرواريد تر در پنبه خشك شكر خنديدنى از صبح خوشتر به شير و شكرش مى پروريدند بسان دسته گل دست بر دست جهان از دوستى در جان نهادش خرد تعليم ديگر مي نمودش تماشا كردى و عبرت گرفتى رسوم شش جهت را باز مي جست كه مطلق يوسف مصرست گوئىكه تا ضايع نگردد روزگارش كه تا ضايع نگردد روزگارش