من از تمكين او جوشى گرفتم چو بر پاى ايستادم گفت بنشين قيام خدمتش را نقش بستم سخن گفتم چو دولت وقت مي ديد از آن بذله كه رضوانش پسندد نصيحتها كه شاهان را بشايد بسى پالودهاى زعفرانى گهى چون ابرشان گريه گشادم چنان گفتم كه شاه احسنت مي گفت سماعم ساقيان را كرده مدهوش در آمد راوى و بر خواند چون در حديم را چو خسرو گوش مي كرد حكايت چون به شيرينى در آمد شهنشه دست بر دوشم نهاده شكر ريزان همى كرد از عنايت كه گوهربند بنيادى نهادى گزارشهاى بي اندازه كردى نه گل دارد بدين ترى هوائى گشاده خواندن او بيت بر بيتز طلق اندودگى كامد حريرش ز طلق اندودگى كامد حريرش
دو عالم را در آغوشى گرفتم به سوگندم نشاند اين منزلت بين چو گفت اقبال او بنشين نشستم سخنهائى كه دولت مي پسنديد زبانى گر به گوش آرد بخندد وصيتها كز او درها گشايد به شكر خندشان دادم نهانى گهى چو گل نشاط خنده دادم خرد بيدار مي شد جهل مي خفت مغنى را شه دستان فراموش نائى كان بساز از گنج شد پر ز شيرينى دهن پر نوش مي كرد حدي خسرو و شيرين بر آمد ز تحسين حلقه در گوشم نهاده حدي خسرو و شيرين حكايت در آن صنعت سخن را داد دادى بدان تاريخ ما را تازه كردى نه بلبل زين نوآئين تر نوائى رگ مفاوج را چون روغن زيتهم آتش دايه شد هم ز مهريرش هم آتش دايه شد هم ز مهريرش