قضا را از قضا يك روز شادان تماشا كرد و صيد افكند بسيار به گرداگرد آن ده سبزه نو مي سرخ از بساط سبزه مي خورد چو خورشيد از حصار لاجوردى چو سلطان در هزيمت عود مي سوخت عنان يك ركابى زير مي زد چو عاجز گشت ازين خاك جگرتاب ملك زاده در آن ده خانه اى خواست نشست آن شب بنوشانوش ياران سماع ارغنونى گوش مي كرد صراحى را ز مى پر خنده مي داشت مگر كز توسنانش بدلگامى وز اين غورى غلامى نيز چون قند سحرگه كافتاب عالم افروز نهاد از حوصله زاغ سيه پر شب انگشت سياه از پشت براشت تنى چند از گران جانان كه دانى كه خسرو و دوش بي رسمى نمود استملك گفتا نمي دانم گناهش ملك گفتا نمي دانم گناهش
به صحرا رفت خسرو بامدادان دهى خرم ز دور آمد پديدار بر آن سبزه بساط افكنده خسرو چنين تا پشت بنمود اين گل زرد علم زد بر سر ديوار زردى علم را مي دريد و چتر مي دوخت دو دستى با فلك شمشير مي زد چو نيلوفر سپر افكند بر آب ز سر مستى در او مجلس بياراست صبوحى كرد با شب زنده داران شراب ارغوانى نوش مي كرد به مى جان و جهان را زنده مي داشت دهن بر كشته اى زد صبح بامى ز غوره كرد غارت خوشه اى چند سرشب را جدا كرد از تن روز به زير پر طوطى خايه زر ز حرف خاكيان انگشت برداشت خبر بردند سوى شه نهانى ز شاهنشه نمي ترسد چه سوداستبگفتند آنكه بيداد است راهش بگفتند آنكه بيداد است راهش