چو برزد بامدادان خازن چين برون آمد ز درج آن نقش چينى بتان چين به خدمت سر نهادند چو شيرين ديد روى مهربانان كه بسم الله به صحرا مي خرامم بتان از سر سراغج باز كردند به كردار كله داران چون نوش كه رسمى بود كان صحرا خرامان همه در گرد شيرين حلقه بستند به صحرائى شدند از صحن ايوان در آن صحرا روان كردند رهوار شدند آن روضه حوران دلكش زمين از سبزه نزهت گاه آهو سرانجام اسب را پرواز دادند بت لشگر شكن بر پشت شبديز چو مركب گرم كرد از پيش ياران گمان بردند كه اسبش سر كشيد است بسى چون سايه دنبالش دويدند به جستن تا به شب دمساز گشتندز شاه خويش هر يك دور مانده ز شاه خويش هر يك دور مانده
به درج گوهرين بر قفل زرين شدن را كرده با خود نقش بينى بسان سرو بر پاى ايستادند به چربى گفت با شيرين زبانان مگر بسمل شود مرغى به دامم دگرگون خدمتش را ساز كردند قبا بستند بكران قصب پوش به صيد آيند بر رسم غلامان چو حالى بر نشست او بر نشستند به سرسبزى چو خضر از آب حيوان وزان صحرا به صحراهاى بسيار به صحرائى چو مينو خرم و خوش هوا از مشك پر خالى ز آهو عنان خود به مركب باز دادند سوارى تند بود و مركبى تيز برون افتاد از آن هم تك سواران ندانستند كو سر در كشيد است ز سايه در گذر گردش نديدند به نوميدى هم آخر باز گشتندبه تن رنجه به دل رنجور مانده به تن رنجه به دل رنجور مانده