به درگاه مهين بانو شبانگاه به ديده پيش تختش راه رفتند كه سياره چه شب بازى نمودش مهين بانو چو بشنيد اين سخن را فرود آمد ز تخت خويش غمناك از آن غم دستها بر سر نهاده ز شيرين ياد بي اندازه مي كرد به آب چشم گفت اى نازنين ماه گلى بودى كه باد از بارت افكند چو افتادت كه مهر از ما بريدى چو آهو زين غزالان سير گشتى چو ماه از اختران خود جدائى كجا سرو تو كز جانم چمن داشت رخت ماهست تا خود بر كه تابد همه شب تا به روز اين نوحه مي كرد چو مهر آمد برون از چاه بيژن همه لشگر به خدمت سر نهادند كه گر بانو بفرمايد به شبگير مهين بانو به رفتن ميل ننمودچو در خواب اين بلا را بود ديده چو در خواب اين بلا را بود ديده
شدند آن اختران بي طلعت ماه به تلخى حال شيرين باز گفتند تك طياره چون اندر ربودش صلا در داد غمهاى كهن را بسر بر خاك و سر هم بر سر خاك ز ديده سيل طوفان بر گشاده به دو سوك برادر تازه مي كرد ز من چشم بدت بربود ناگاه ندانم بر كدامين خارت افكند كدامين مهربان بر ما گزيدى گرفتار كدامين شير گشتى نه خورشيدى چنين تنها چرائى به هر شاخى رگى با جان من داشت منش گم كرده ام تا خود كه يابد غمش بر غم افزود و درد بر درد شد از نورش جهان را ديده روشن به نوبت گاه فرمان ايستادند پى شيرين برانيم اسب چون تير نه خود رفت و نه كس را نيز فرمودكه بودى بازى از دستش پريده كه بودى بازى از دستش پريده